Quantcast
Channel: انفورماتیست»داستان کوتاه
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3

داستان کوتاه –تغییرات

$
0
0

برای دیدن فیلم آنی هال به سینما رفتم، پس از چند دقیقه از شروع فیلم نمی دونم سیگار دستم بود یا نه ، محو تماشای فیلم بودم که وودی رو دیدم ، یه نگاهی به گوشه کنار سالن سینما انداخت ،انگار می خواست از چیزی مطمئن بشه و دوباره بر گشت توی فیلم ، به سیگار توی دستم نگاهی کردم و یه پک زدم و دوباره با حالت تعجب محو تماشای فیلم شدم و با خودم اندیشیدم که چطور ممکنه یکی بتونه از تو فیلم بیرون بیاد ،علم هنوز این رو ثابت نکرده . ولی با توجه به اینکه در این دنیا هیچ استانداردی وجود نداره این اتفاق رو باور کردم . توی سکانسی که وودی داشت درباره رابطه ناموفق با زن دومش حرف می زد ، صداش کردم ، دوباره بیرون اومد ، با حالتی شاکیانه گفت : احمق مگه نمی بینی دارم یه قضیه پیچیده رو توضیح میدم.

- تو چطور می تونی از توی فیلم بیای بیرون؟

- خوب هووم این فقط بستگی به جنس پرده سینما داره، اینجا یه سینمای درجه یکه و … چیزی می خواستی بگی؟

- می دونی وودی جان ، می خوام کمکم کنی ، از زن اولم که خبر داری ، ،راستشو بخوای از مشکلات به تنگ اومدم ، ولی زن جدیدم معتقده مشکلات از دست من به تنگ اومده.

 - می دونی که انسان قدرت انجام هر کاری رو داره ، می خوای چیکار کنی ؟

-دقیقا نمی دونم.

- اگه فرض کنیم تو به تخم مرغ نیاز داشته باشی باید مرغ باشی تا نیازت رو براورده کنه ، با این فرض تو بر اساس نیازهات باید تغییر کنی و تغییرات حلال مشکلاتته

 تا حالا توی همچین وضعیتی قرار نگرفته بودم ، از یه جهت من واقعا به تخم مرغ نیاز داشتم و از یه جهت دیگه نیاز صرف به تخم مرغ نبود ، من به خیلی چیزهای دیگه هم نیاز داشتم ، باید فکری به حال مخیله ام می کردم ، به نظر تو ، تغییرات می تونست زندگی من رو تغییر بده ؟ از این دغدغه ها بیرون بیاره ؟ مشکلات رو قابل تحمل کنه ؟

وودی وارد ذهن من شد در حالی که مرغ و تخم مرغ رو به ترتیب و پشت سر هم با خودش تکرار می کرد ، جاهای مختلفی از ذهنم رو وارسی کرد ، اینجا آشغاله ، اینجا هم که خالیه ، اینجا … صبر کن ، توی این یه ذره جا چه خبره.تو قبلنا کشتی کج کار می کردی؟ این زن دیگه کیه؟ چرا فکر می کنی نباید گوسفند باشی؟

 بعد از چند دقیقه خودم رو خارج از سینما یافتم . در کونم هم درد می کرد .

قضیه بیرون انداخته شدنم از سینما رو بی خیال شدم، توی خیابون شروع به راه رفتن کردم، چند تا همنوع رو دیدم که سوار بر ماشین های حمل بار بودن ، یکیشون خوش تیپ می زد ، داد زد : هی رفیق ما داریم به دشتهای وسیع سر سبز می ریم. چند متر جلوتر اونها رو دم در قصابی پیاده کردن.

یادم افتاد من هم باید خودم رو به خونه برسونم ، با خودم فکر کردم زنم با دیدن من چه عکس العملی نشون میده؟ با عجله یه تاکسی گرفتم . راننده فهمید که کجا میرم ، از این یه چیز انسانها خوشم میاد ، من هم خیلی چیزها رو می دونم. به خونه رسیدم با اینکه کلید داشتم زنگ در رو زدم . همسرم همین که در رو باز کرد فورا منو شناخت و سلام کرد و اصلا تعجب نکرد ، ذهنم آشفته شد و با خودم گفتم باید تعجب می کرد و تعجب نکردنش چه دلیلی می تونست داشته باشه ، حتما زنم دیگه به من اهمیت نمیده ، کارهای من براش هیچ ارزشی نداره و دیگه از بودن با من احساس خوشبختی نمی کنه ، اون با من تنهاست ، بهتره اصلا از زندگیش بیرون برم ، توی همین افکار بودم که خودمو توی خونه دیدم ، خانمم یه نخ سیگار از تو پاکتش خارج کرد و اون رو لای لبهام گذاشت .

 اخمها رو در هم کشیدم و با این کار می خواستم بهش نشون بدم که از دستش دلخورم ، متوجه قضیه شد ، از این یه چیز زنها خوشم میاد که زود متوجه قضایا میشن.

گفت : ببین نعمت تو به هر شکلی باشی واسه من فرقی نداره ، ولی دوس دارم بدونم تو قبلنها هم گوسفند شدی؟ مثلا زمانی که با یه گوسفند ماده بودی؟ نکنه جدیدا با یه گوسفند ماده آشنا شدی؟ من نمی گم که تو همیشه به همین شکل بودی، یعنی نمیگم تو همیشه گوسفند بودی ،فقط هذمش برام مشکله تو با این همه علاقه به دغدغه های فکری چطور یهو تصمیم گرفتی گوسفند باشی ، این تصمیم بیشتر احساسی به نظر میاد تا منطقی.شاید هم منطقی میاد تا احساسی،حالا هم لوس نشو دیگه ، تو چرا عادت داری به هر چیزی اینقدر گیر بدی ، درسته من تعجب نکردم چون تو همیشه در حال تغییری و نمی دونم از این تغییرات به چی می خوای برسی. من هیچ وقت تو رو تو ندیدم. تو یا توی مراحل تکاملی ، یا در حال تست مفاهیمی ، یا در حال آزمون و خطای مسائلی، من اصلا با تو احساس خوشبختی نمی کنم ، رفتارهات غیر قابل تحمه ، تو خیلی درگیر خودتی و اصلا به من توجه نمی کنی ، چند روزه به من نگفتی دوست دارم؟ ها ؟چند روزه؟

- با خودم فکر کردم ، زنم زیاد هم بیراه نمیگه .آخرین بار دو روز پیش بود که بهش گفتم دوسش دارم.

 سیگار دیگه ای رو روشن کردم

-کم بکش ، تا حالا کی دیده یه گوسفند اینقدر سیگار بکشه .

بلند شدم ، توی اتاق چرخی زدم

-عزیزم ، می تونی بری بیرون ،آخه من به بوی گوسفند آلرژی دارم. و وقتی داشت به سمت آشپزخونه می رفت : راستی بهت گفته بودم من امروز کلی کار دارم؟دوران گوسفندی رو می تونی بذار واسه فردا؟ می تونی کمکم کنی؟

- نع نع با گفتن این کلمه ، کلی کیف کردم ، من همیشه شیفته یادگیری بودم و حالا به عنوان یه گوسفند تحت یه شرایط کاملا انسانی یه کلمه جدید یاد گرفته بودم و از این بابت خیلی خوشحال شدم و دریچه تازه ای توی زندگیم پیدا کردم و امیدوار شدم دوباره آیا همه چیز را یاد فرا خواهم گرفت. ناگهان زنگ در به صدا در اومد – در رو باز کردم ، وودی دم در بود – گوسفند ما در چه حاله ؟

- سرم رو بالا گرفتم و برای اینکه به وودی حالی کنم یه کلمه جدید یاد گرفتم گفتم : نع نع

وودی گفت : عجب فجاعتی، تو نمی تونی کمی اون ذهن صاحب مرده ات رو توی سکون نگه داری ، نا سلامتی تو یه گوسفندی ، قرار نیست چیزی یاد بگیری. اگه به همین منوال ادامه بدی دوباره صاحب دغدغه های جدید می شی ، راه بیفت. می خوام چیزی رو نشونت بدم. با هم راه افتادیم . به سمت سینما راه افتادیم ، دربان از ورود من به سینما جلوگیری کرد ،و به وودی گفت : متاسفم گوسفند نمی تونه وارد شه .

به وودی گفتم : میگه متاسفم گوسفند نمی تونه وارد شه.

نمی دونم وودی چه ترتیبی رو اتخاذ کرد که وارد سالن شدیم ، همین که پام رو از پرده سینما به اونور گذاشتم ، یه قصاب با سرعت از کنارم رد شد، بعد دوربین روی ریلی جلو اومد و چرخید و درست روی صورت من ایستاد ، بعد کارگردان که خود وودی بود کات داد. گیج و مبهوت شده بودم ، تا حالا این همه مولفه سینمایی رو یه جا ندیده بودم ، ولی قصاب ، باور کن قیافه قصاب رو یه جای دیگه هم دیدم.

وودی گفت : مشکل تو اینه که همه چیز رو توی ذهنت نگه می داری، تحلیل می کنی و نتیجه می گیری ، قاعدتا یه گوسفند نباید از پویایی ذهن بهره ببره، من یه راهکار دارم ، این دوربین که روبروت قرار داره رو می بینی ، یه قابلیت داره و اون هم اینه که هر لحظه بهش فکر کنی ذهنت رو پاک می کنه . هر لحظه خواستی به یه نتیجه برسی بهش فکر کن ، متوجهی نعمت فقط بهش فکر کن . همین

روی مبل روبروی زنم نشستم و بهش خیره شدم

- خندید و گفت : این عینک خیلی بهت میاد (ولی من هیچ عینکی نزده بودم)

- سینما خوش گذشت؟ فیلم چطور بود؟

- کارهای وودی معرکست ، وقتی می بینم هر مفهومی رو می تونه به چالش بکشه لذت می برم ، چیزهای بزرگ رو باید کوچیک کرد ، مفاهیم بزرگ رو باید به گند کشید .

- خوشحالم که خوش گذشته ، خوب من برم شام رو آماده کنم

- صبر کن ، بیا اینجا بشین (ابتدا به دوربین فکر کردم ، زن اول،زن دوم، محدودیتهای اجتماعی ، فشارهای اقتصادی ، ضدیتهای دینی، مسائل خانوادگی ، دیوارهای فردی، دغدغه های ذهنی ، اتفاق افتاده بود ، از خوشحالی صورت زنم رو بوسیدم)

- یه دقیقه اجازه میدی زیر اجاق رو روشن کنم؟

- پنج دقیقه می خواستم توی این خراب شده کنارم بشینی ها

 برای کمی هوا خوری از خونه بیرون رفتم ، از کنار چند تا مغازه رد شدم . به دم در سینما رسیدم . وودی رو دیدم که داشت درباره ساخت فیلم جدیدش با یه تهیه کننده صحبت می کرد. از دم در قصابی که رد شدم ابتدا لاشه گوسفندها نظرم رو به خودش جلب کرد بعد خود قصاب جلوی چشام ظاهر شد . زمانی را به خاطر آوردم که تصویر قصاب رو یه جای دیگه هم دیدم ، به سرعت از اونجا دور شدم . کمی بیشتر توی خیابون احتیاط کردم ، وقتی به خونه برگشتم خانمم روی تخت خوابیده بود ، اون طرف تر یه تیکه کاغذ روی میز افتاده ، برش داشتم ، احضاریه دادگاه بود.زن قبلیم بابت پرداخت نکردن نفقه و حق فرزند ازم شکایت کرده بود. خیلی خسته بودم، درست کنار همسرم روی تخت دراز کشیدم.

Share


Viewing all articles
Browse latest Browse all 3

Latest Images

Trending Articles





Latest Images